پارت جدید
شخص ناشناشی که میخواست خون من رو بخوره ولی با صدای سورفه کسی متوقف شد سر مو به طرف صدا چر خوندم شخص ناشناس دیگه توی تاریکی بود وقتی چند قدم به جلو ورداشت بخاطر نور گل ها تازه تونستم صورتشو ببینم عینک زده بود موهای بنفش و چشای قرمز که پست عینکش میدرخشید ن شخص ناشناس=شو می تونستی بعدا خون عروس قربانی بخوری ولی الان تایم مدرسه هست دور از ادب که بیرون باشی
شو= الان من خسته ام گمشید برید
وبعد همون عینکیه نگاهش به من افتاد
عنیکیه= از اشنایی با هاتون خوشبختم من رجی ساکاماکی هستم و اون هم شو هست و شما
ساکورا=ساکورا......... ایزومو
رجی= مثل اینکه شما گم شدید .درسته ؟
ساکورا=اممم... بله
رجی =من میتونم کمکتون کنم ولی باید اول از شما یه سوال بپرسم شما توی خلیج کنار دریا زند گی میکنید درسته ؟
دیگه داشت قضیه ترسناک میشد الان ادرس خونه من رو بلد بود حس ترسی داشتم شاید به خاطر اینکه چند ساعت پیش تمام ادام هایی که بهشون اعتماد داشتم ترکم کردن
ساکورا =بله چطور
رجی=پس میدونید که کلیسا توی شهرک کوچیک شما چیکار میکنه
ساکورا= بله ..... خب اون دخترا ............
دیگه ادامه ندادم بغضم گرفته اونا میدونستن و میخواستن از شرم راحت شن من توی چشام اشک جم شده بود نه بخاطر اینکه قرار بود بمیرم یا از خانواده ام جدا شده باشم بخاطر اینکه ادام هایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدم منو ترک کردن دلم نمی خواست ادام بدم چه بهتر دیگه نه باهاشون چشم توچشم میشدم و بعد از مدتی میمیرم و میر پیش بابام و کای انقدر اون لحظه حالم بد بود که توجه نکردم رجی منو به اسم عروس قربانی صدا زده بود نیاز به استراحت داشتم پاهام و دستام و مغزم و همه جای بدنم درد داشت
رجی = خب از اونجایی که کاملا مشخصه که میدونید وضعیت چیه من شمارا تا عمارت همراهی میکنم تمام وسایل شما از قبل توی اتاق جدیدتون گذاشته شده
ساکورا =متوجه شدم
باید خودمو جمع میکردم به همون درد پا و دست وسایلمو ورداشتم و پشت رجی راه افتادم و شو هم از عقب دنبال ما راه افتاد و هندز فری به گوش بود و منم چقدر دلم برای اهنگ گوش کرن تنگ شده بودبعد از چند دقیقه رسیدیم به مقصد عمارت بزرگی بود البته از دور یه دروازه اهنی و حالت میله ای دایت داخل که میشدی اولبه در خونه منتهی میشد کنار ش قبرستون بود و راه داشت به پشت خونه رجی رفت در زد وبعد...........
کپی ممنوع 🚫
لایک ❤️
فالو🦋
کامنت💌
یادتون نرهههه
شو= الان من خسته ام گمشید برید
وبعد همون عینکیه نگاهش به من افتاد
عنیکیه= از اشنایی با هاتون خوشبختم من رجی ساکاماکی هستم و اون هم شو هست و شما
ساکورا=ساکورا......... ایزومو
رجی= مثل اینکه شما گم شدید .درسته ؟
ساکورا=اممم... بله
رجی =من میتونم کمکتون کنم ولی باید اول از شما یه سوال بپرسم شما توی خلیج کنار دریا زند گی میکنید درسته ؟
دیگه داشت قضیه ترسناک میشد الان ادرس خونه من رو بلد بود حس ترسی داشتم شاید به خاطر اینکه چند ساعت پیش تمام ادام هایی که بهشون اعتماد داشتم ترکم کردن
ساکورا =بله چطور
رجی=پس میدونید که کلیسا توی شهرک کوچیک شما چیکار میکنه
ساکورا= بله ..... خب اون دخترا ............
دیگه ادامه ندادم بغضم گرفته اونا میدونستن و میخواستن از شرم راحت شن من توی چشام اشک جم شده بود نه بخاطر اینکه قرار بود بمیرم یا از خانواده ام جدا شده باشم بخاطر اینکه ادام هایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدم منو ترک کردن دلم نمی خواست ادام بدم چه بهتر دیگه نه باهاشون چشم توچشم میشدم و بعد از مدتی میمیرم و میر پیش بابام و کای انقدر اون لحظه حالم بد بود که توجه نکردم رجی منو به اسم عروس قربانی صدا زده بود نیاز به استراحت داشتم پاهام و دستام و مغزم و همه جای بدنم درد داشت
رجی = خب از اونجایی که کاملا مشخصه که میدونید وضعیت چیه من شمارا تا عمارت همراهی میکنم تمام وسایل شما از قبل توی اتاق جدیدتون گذاشته شده
ساکورا =متوجه شدم
باید خودمو جمع میکردم به همون درد پا و دست وسایلمو ورداشتم و پشت رجی راه افتادم و شو هم از عقب دنبال ما راه افتاد و هندز فری به گوش بود و منم چقدر دلم برای اهنگ گوش کرن تنگ شده بودبعد از چند دقیقه رسیدیم به مقصد عمارت بزرگی بود البته از دور یه دروازه اهنی و حالت میله ای دایت داخل که میشدی اولبه در خونه منتهی میشد کنار ش قبرستون بود و راه داشت به پشت خونه رجی رفت در زد وبعد...........
کپی ممنوع 🚫
لایک ❤️
فالو🦋
کامنت💌
یادتون نرهههه
- ۷۲۳
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط